Above the clouds فراتر از ابرها

2019 ж. 12 Қаз.
328 Рет қаралды

سحر با من درآمیزد که برخیز.....
When I left home, a couple of days ago, I was terribly bad, both physically and psychologically in my worst situation in months… despite my family`s concerns and disapproval, I needed to get on the road alone, starting a journey almost aimlessly to go where I could find a foggy atmosphere to conform with my mind`s mood!
In the evening, when I was following a kind man introduced by the restaurant owner of my lunch, I had no idea where he was guiding me and where I was going to stay at night… heavy fog in the area had reduced the visibility to only a few meters, …I could not see anything around the small mountainous road… actually, that situation was ideal for me… I got a room high on the hill in the mountains of northern Iran, with no electricity, no nothing… I was expecting a heavily foggy morning…
Dear friends, please join me on this short journey to see the amazing scenes I witnessed that early morning…you may enjoy the pictures, I really hope so…
LOVE
Afshin
Tehran
دو هفته پیش رفتار غیرقابل تصوری از سوی یک دوست در بدترین شرایط و زمان ممکن چنان فشار عصبی به من وارد کرد که هرگز انتظارش را نداشتم.
همانطور که همه شما آگاهی دارید و من هم در اکثر یادداشتهام در مورد بیماری نوشته ام وضعیت روحی روانی با سلامت و توان جسمی افرادی با بیماریهای من، ارتباط مستقیم و غیرقابل انکاری داره ... بارها تجربه کرده بودم و این دفعه هم تاثیر منفی اون ضربه و فشار روانی واقعا حالم را بد کرد و توانم بطرز ملموسی کاهش یافت ... خطر از دست دادن امید و تضعیف روحیه، اتفاقیست که همیشه انسان را تهدید میکنه و باید مراقب اون بود...... در معرض این بحران قرار داشتم...
از تکرار نکته هایی که در تمام نوشته هام به اونها اشاره کرده ام خودداری میکنم... علیرغم نگرانی خانواده ام که میترسیدند من تنها در جاده رانندگی کنم، احساس نیاز میکردم که چند روزی در فضای مه آلود باشم!... میدونستم بهترین محل در ایران برای این منظور جاده اسالم به خلخال است؛ چهار سال پیش خودم تجربه اش را داشتم...
حدسم درست بود وقتی هوا تاریک شد و دنبال وانت مرد مهربانی میرفتم که قرار بود مرا به کلبه ای روستایی بدون برق در بالای روستایی در دل کوهستان راهنمایی کنه تا شب را آنجا بمانم، آنچنان مه غلیظی همه جا را گرفته بود که فقط چند متر بیشتر دیده نمیشد و اصلا نمیتونستم حتی تصور کنم در اطرافم چه خبر است و کجا می روم؟ و اصولا شرایط طبیعی و جغرافیایی محیط پیرامونم چگونه است؟ هیچی نمیدانستم و البته نمیخواستم بدانم... خودم از این بی خبری استقبال میکردم و اصراری نداشتم که بدانم محلی که قرار است شب را به صبح برسانم کجاست؟... تنها شرط و سوالم از آقای رستوران داری که عصر نزد او کباب و چای خوردم و گفت اتاق برای شب دارد، این بود که دستشوئی خیلی دور از اتاق نباشد! چون انرژیم تمام شده بود یک روز کامل رانندگی کرده بودم و خسته ووو.... این ناآگاهی و نداشتن تصویر محیط اطراف در ذهن برام بینهایت جذاب و شیرین بود ... دقیقا دنبال چنین آرامشی میگشتم ... شب که میخواستم بخوابم همان مه غلیظ، هم فضای ذهن من و هم محیط اطراف محل اقامتم را به کلی پوشانده بود .... بطور منطقی پیش بینی میکردم صبح همان مه سنگین کماکان برقرار باشد.... سکوت مطلق حکمفرما بود و چند موتور برق هم که در اون حوالی خاموش شد دیگه نه صدایی بود نه نوری.... ساعت دو نیمه شب بیدار شدم و در اوج ناباوری دیدم که از مه خبری نبود، مهتاب بینظیری همه جا را روشن کرده بود ... تا صبح و روشن شدن هوا خوابم نبرد ... بی طاقت بودم وووووو ساعت حدود 4 تا 5 مهتاب ناپدید شد و آسمان تاریک... ستاره باران شد ... ستاره هایی که در کنار نور مهتاب جلوه خود را از دست داده بودند در تاریکی خودنمایی میکردند... چند ساعت در اون فضای باز نشستم و به آسمان خیره شدم آرامشم را باز یافتم...
اولین غزل دیوان شمس را دهها بار زمزمه میکردم و غرق در اندیشه شدم... به ستاره های کوچک می اندیشیدم که تنها مدت زمانی کوتاه فرصت خودنمایی داشتند..... در برابر نور خورشید و ماه، آنها دیده نمیشدند... چقدر درس دارد این عالم بیکران و چه زیبا سروده مولانا
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها
دوستان عزیزم اگر تمایل دارید بدانید صبح شاهد چه صحنه ای بودم لطفا این فیلم کوتاه را تماشا کنید و در این سفر در نقطه ای از ایران مان، سرزمین عشق ناب، همراه من باشید.... وقتی آهنگ خارجی که روی فیلمها گذاشته ام تمام شد، ترانه ایرانی روی اولین عکس از بامدادی متفاوت آغاز میشه
بنظرم تصاویر بخوبی گویای تغییر حال روحی و جسمی ام هستند...
سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک‌زنان از گوشه‌ ی طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر برنخیزی،
غریو مرگ برخیزد که برخیز
شادروان فریدون مشیری
در راه برگشت به تهران، انگیزه و الهام و انرژی تازه ای برای صعود به دماوند (تابستان سال آینده ) را با خود به عنوان سوغات سفر همراه داشتم و عزمم برای اون تلاش، جدی تر شده بود
امیدوارم از دیدن مناظر میهن شگفت انگیزمان لذت ببرید
مخلص همگی
افشین والی نژاد
تهران

KZhead